زنی جوان که کودکی چهارساله دارد، در ۱۱ سالگی به علت فقر مالی خانواده و سنت رایج مبنی بر ازدواج زودهنگام دختران، به ازدواج مردی با سن بالاتر از ۳۰ سال در می آید. زمانی که حامله بوده، شوهرش وی را ترک کرده و مجبور به بازگشت به خانه پدری در یکی از مناطق حاشیه تهران می شود. پس از تولد فرزندش به کار مشغول می شود و با توجه به اینکه هزینه زندگی خودش، کودک و خانواده اش را به عهده داشته، پس از مدتی مجبورا به روسپی گری روی می آورد. این زن از آسیب های روانی ازدواج زودهنگامش و همچنین مشقات تن فروشی می گوید. آسیب های جسمی و روانی ناشی از کودک همسری ضربات جبران ناپذیری را بر روی زندگی دختران بهویژه بارداریهای زیر ۱۸ سال، مرگومیر مادران، افسردگی، و بعضاً اقدام به خودکشی در کنار آسیبهایی مانند طلاق بازماندن از تحصیل و پایداری چرخه فقر فرهنگی و اقتصادی است.
گزارشی از یک قربانی کودک همسری که به روسپیگری جهت تامین زندگی خود، کودک و خانوادهاش مشغول است، در ادامه میآید:
از خانه محقر و کوچکشان بوی بسیار بدی به مشام میرسید. خانه به هم ریخته بود و پسر بچه کوچکی که لباسهای نامرتب و کثیفی به تن داشت، مشغول بازی با اسباب بازیهایش بود.
چهره زن نشان نمیداد که مادر کودکی ۴ ساله باشد. با اینکه تمایلی ندارد که داستان زندگیاش را تعریف کند، به خاطر پرداخت هزینهای معادل دوتا از مشتریهایش، پذیرفته تا حرف بزند و مصاحبه کند.
زن آهی میکشد و میگوید: «چیو میخوای بدونی؟ اینکه چند ساله دارم تن فروشی میکنم؟ اینکه چرا این کارو میکنم؟ اینکه چقدر پول میگیرم؟ اینکه پدر و مادرم خبر دارن یا نه؟ فکر نکنی که من از اوناشم که پول زیاد و میلیونی میگیرن یا با مردهای پولدار و خوشتیپ میخوابم، نه! از سر و وضع زندگیم معلومه! میدونی به قول شما روسپی ـ چه اسم باکلاسی هم هست ـ انواع مختلف داره؛ از اون زن تیشان فیشانی که با آدمهای مهم میخوابه و میلیونره تا من که دست به جیبترین مشتریم ۱۰۰ تومان میده و گاهی حتی به ۴۰ تومان هم راضیام، حتی تا اون زنی که دور میدون شوش وایمیسه و برای یه ذره مواد، تنش رو به مردهای ایدزی و مریض میفروشه.»
در ادامه از گذشته و زندگی فلاکت بار خود میگوید: «قبل از اینکه بهت بگم من چطور سر از این کار و این خراب شده درآوردم، در مورد بدبختیم بهت بگم و وضعیتی که زنهای مثل من دارند. ببین خانم، نه من و نه هیچ زن دیگهای از رابطه با یه پیرمرد بوگندو یا یه مرد چاقی که هن هن میکنه و به سختی از پله بالا میاد یا یه پسر الواتی که حین کارش تحقیرت میکنه و کتکت میزنه لذت نمیبره. همین دیروز بود که سه تا مرد اومده بودن پایین دم درب خونه و فحشهای بد میدادند و با لگد میزدن به در که فلان فلان شده باز کن، اگر باز نکنی میآییم و پول رو از حلقومت میکشیم بیرون، یک ساعت داد و بیداد کردن جلوی در و همسایه و هیچ کس هم اعتراضی نکرد بهشون. من ازشون نفری ۵۰ گرفته بودم که بهشون نوبت بدم اما بچهام مریض شد و نتونستم با پدر و مادرم بفرستمش بیرون، آخه هر وقت مشتری میاد، پدر و مادرم بچه رو ور میدارن و میرن بیرون. ما ۶ نفریم، پدرم معلول و دستفروشه و درآمد چندانی نداره، خرج خونه رو تقریبا من میدهم، روزی بین ۱ تا ۴ مشتری میاد اینجا، البته این تعداد ثابت نیستن، بعضی روزها هیچ مشتری نیست، مشتریها هم هیچ کدوم پول درست و حسابی نمیدن.»
پک عمیقی به سیگار میزند و ادامه میدهد: «همه بدبختی من از وقتی شروع شد که توی سن کم، پدر و مادرم من رو به زور به مردی که ۲۰ سال از خودم بزرگتر بود شوهر دادن، من فقط ۱۱ سالم بود، اصلا نمیدونستم ازدواج چیه، شوهر چیه. خیلی گریه میکردم، التماس کردم به مادرم که این کار رو نکنید، اما گوش نکردند. میگفتند اگر دختر زود شوهر نکنه، دیگه کسی نمیگیردش. خلاصه با هر ضرب و زوری بود من رو شوهر دادن. خیلی ترسیده بودم و این ترس تا روزی که اون مرد برای همیشه گذاشت و رفت و هنوز هم نمیدونم کجا رفته، با من بود. اون مرد یه زن خونه دار میخواست، من اما هیچی از خونه داری و زناشویی نمیدونستم، هر چقدر بزرگتر میشدم، بیشتر نسبت به اون مرد و اون زندگی حس تنفر پیدا میکردم و درون خودم شدیدا احساس نیاز داشتم؛ نیاز عاطفی، جنسی، مالی و …»
او از نوجوانی خود چنین میگوید: «وقتی ۱۵ سالم بود با پسری دوست شدم، فکر میکردم منو دوس داره، اما فقط دنبال سوءاستفاده بود. من از بچگی همش توی خونه بودم، هیچی از دنیای بیرون و روابط بین آدمها و مردها نمیدونستم، برای همین راحت فریب میخوردم. وقتی شوهرم ولم کرد و رفت، باردار بودم. یک روز صاحبخونه اومد و گفت که باید اینجا رو تخلیه کنی، شوهرت پول رهن رو گرفته و وسایل رو هم فروخته. دنیا روی سرم خراب شد، باورم نمی شد اینقدر پست باشه. مجبور شدم برگردم پیش خانوادهام، آخه اونا هم در حاشیه تهران ساکن شده بودند. پدرم دست فروشی میکرد، اما درآمدش برای خانواده پرجمعیت ما کافی نبود. وقتی که بچهام به دنیا اومد، توی شرکت نظافتی مشغول به کار شدم. خونههای مردم رو تمیز میکردم با اینکه حقوقش خیلی کم بود. یه روز یکی از اهالی ساختمونی که در اون، کار میکردم، من رو دعوت کرد که به واحدش برم و بعد پولی ۳ برابر حقوق اون روزم رو به من داد و بهم گفت اگر با اون و دوستاش باشم پول خوبی میگیریم و دیگه مجبور نیستم برای ۳۰ تومان، یه ساختمون ۴ طبقه رو تمیز کنم. اینجوری بود که من وارد این کار شدم و ادامه دادم. خانوادهام بعد از مدتی مطلع شدند، اما ظاهرا مشکلی با کار من ندارند.»
وی در خصوص انواع روسپیگری توضیح میدهد: «تعداد زنهای مثل من، کم نیست. توی این کار، همه جور آدمی هست؛ از زنی که نه تنها پول نمیگیره که پول هم میده تا مردی باهاش بره مسافرت، تا کسی که به خاطر زندگی به قول خودش لاکچری و پوشیدن لباسهای مارک، تن فروشی میکنه تا اونی که فقط با مقامات و پست دارها میخوابه و ازشون اخاذی میکنه. بیشترشون اما مثل من هستند که محتاجاند به خرج روزانه و حتی یک وعده غذا برای خانوادشون. چیزی که میدونم این هست که تقریبا همه روسپیهای متاهل، قبل از اینکه شروع به کار کنند، از زندگیشون شدیدا ناراضیاند و پُر از مشکلات روحی هستند؛ دعواهای مدام با شوهر، کتک کاری، شوهر معتاد و مریض، نداشتن کار و خرجی و خیلی چیزهای دیگه.»
گزارشی از یک قربانی کودک همسری که به روسپیگری جهت تامین زندگی خود، کودک و خانوادهاش مشغول است، در ادامه میآید:
از خانه محقر و کوچکشان بوی بسیار بدی به مشام میرسید. خانه به هم ریخته بود و پسر بچه کوچکی که لباسهای نامرتب و کثیفی به تن داشت، مشغول بازی با اسباب بازیهایش بود.
چهره زن نشان نمیداد که مادر کودکی ۴ ساله باشد. با اینکه تمایلی ندارد که داستان زندگیاش را تعریف کند، به خاطر پرداخت هزینهای معادل دوتا از مشتریهایش، پذیرفته تا حرف بزند و مصاحبه کند.
زن آهی میکشد و میگوید: «چیو میخوای بدونی؟ اینکه چند ساله دارم تن فروشی میکنم؟ اینکه چرا این کارو میکنم؟ اینکه چقدر پول میگیرم؟ اینکه پدر و مادرم خبر دارن یا نه؟ فکر نکنی که من از اوناشم که پول زیاد و میلیونی میگیرن یا با مردهای پولدار و خوشتیپ میخوابم، نه! از سر و وضع زندگیم معلومه! میدونی به قول شما روسپی ـ چه اسم باکلاسی هم هست ـ انواع مختلف داره؛ از اون زن تیشان فیشانی که با آدمهای مهم میخوابه و میلیونره تا من که دست به جیبترین مشتریم ۱۰۰ تومان میده و گاهی حتی به ۴۰ تومان هم راضیام، حتی تا اون زنی که دور میدون شوش وایمیسه و برای یه ذره مواد، تنش رو به مردهای ایدزی و مریض میفروشه.»
در ادامه از گذشته و زندگی فلاکت بار خود میگوید: «قبل از اینکه بهت بگم من چطور سر از این کار و این خراب شده درآوردم، در مورد بدبختیم بهت بگم و وضعیتی که زنهای مثل من دارند. ببین خانم، نه من و نه هیچ زن دیگهای از رابطه با یه پیرمرد بوگندو یا یه مرد چاقی که هن هن میکنه و به سختی از پله بالا میاد یا یه پسر الواتی که حین کارش تحقیرت میکنه و کتکت میزنه لذت نمیبره. همین دیروز بود که سه تا مرد اومده بودن پایین دم درب خونه و فحشهای بد میدادند و با لگد میزدن به در که فلان فلان شده باز کن، اگر باز نکنی میآییم و پول رو از حلقومت میکشیم بیرون، یک ساعت داد و بیداد کردن جلوی در و همسایه و هیچ کس هم اعتراضی نکرد بهشون. من ازشون نفری ۵۰ گرفته بودم که بهشون نوبت بدم اما بچهام مریض شد و نتونستم با پدر و مادرم بفرستمش بیرون، آخه هر وقت مشتری میاد، پدر و مادرم بچه رو ور میدارن و میرن بیرون. ما ۶ نفریم، پدرم معلول و دستفروشه و درآمد چندانی نداره، خرج خونه رو تقریبا من میدهم، روزی بین ۱ تا ۴ مشتری میاد اینجا، البته این تعداد ثابت نیستن، بعضی روزها هیچ مشتری نیست، مشتریها هم هیچ کدوم پول درست و حسابی نمیدن.»
پک عمیقی به سیگار میزند و ادامه میدهد: «همه بدبختی من از وقتی شروع شد که توی سن کم، پدر و مادرم من رو به زور به مردی که ۲۰ سال از خودم بزرگتر بود شوهر دادن، من فقط ۱۱ سالم بود، اصلا نمیدونستم ازدواج چیه، شوهر چیه. خیلی گریه میکردم، التماس کردم به مادرم که این کار رو نکنید، اما گوش نکردند. میگفتند اگر دختر زود شوهر نکنه، دیگه کسی نمیگیردش. خلاصه با هر ضرب و زوری بود من رو شوهر دادن. خیلی ترسیده بودم و این ترس تا روزی که اون مرد برای همیشه گذاشت و رفت و هنوز هم نمیدونم کجا رفته، با من بود. اون مرد یه زن خونه دار میخواست، من اما هیچی از خونه داری و زناشویی نمیدونستم، هر چقدر بزرگتر میشدم، بیشتر نسبت به اون مرد و اون زندگی حس تنفر پیدا میکردم و درون خودم شدیدا احساس نیاز داشتم؛ نیاز عاطفی، جنسی، مالی و …»
او از نوجوانی خود چنین میگوید: «وقتی ۱۵ سالم بود با پسری دوست شدم، فکر میکردم منو دوس داره، اما فقط دنبال سوءاستفاده بود. من از بچگی همش توی خونه بودم، هیچی از دنیای بیرون و روابط بین آدمها و مردها نمیدونستم، برای همین راحت فریب میخوردم. وقتی شوهرم ولم کرد و رفت، باردار بودم. یک روز صاحبخونه اومد و گفت که باید اینجا رو تخلیه کنی، شوهرت پول رهن رو گرفته و وسایل رو هم فروخته. دنیا روی سرم خراب شد، باورم نمی شد اینقدر پست باشه. مجبور شدم برگردم پیش خانوادهام، آخه اونا هم در حاشیه تهران ساکن شده بودند. پدرم دست فروشی میکرد، اما درآمدش برای خانواده پرجمعیت ما کافی نبود. وقتی که بچهام به دنیا اومد، توی شرکت نظافتی مشغول به کار شدم. خونههای مردم رو تمیز میکردم با اینکه حقوقش خیلی کم بود. یه روز یکی از اهالی ساختمونی که در اون، کار میکردم، من رو دعوت کرد که به واحدش برم و بعد پولی ۳ برابر حقوق اون روزم رو به من داد و بهم گفت اگر با اون و دوستاش باشم پول خوبی میگیریم و دیگه مجبور نیستم برای ۳۰ تومان، یه ساختمون ۴ طبقه رو تمیز کنم. اینجوری بود که من وارد این کار شدم و ادامه دادم. خانوادهام بعد از مدتی مطلع شدند، اما ظاهرا مشکلی با کار من ندارند.»
وی در خصوص انواع روسپیگری توضیح میدهد: «تعداد زنهای مثل من، کم نیست. توی این کار، همه جور آدمی هست؛ از زنی که نه تنها پول نمیگیره که پول هم میده تا مردی باهاش بره مسافرت، تا کسی که به خاطر زندگی به قول خودش لاکچری و پوشیدن لباسهای مارک، تن فروشی میکنه تا اونی که فقط با مقامات و پست دارها میخوابه و ازشون اخاذی میکنه. بیشترشون اما مثل من هستند که محتاجاند به خرج روزانه و حتی یک وعده غذا برای خانوادشون. چیزی که میدونم این هست که تقریبا همه روسپیهای متاهل، قبل از اینکه شروع به کار کنند، از زندگیشون شدیدا ناراضیاند و پُر از مشکلات روحی هستند؛ دعواهای مدام با شوهر، کتک کاری، شوهر معتاد و مریض، نداشتن کار و خرجی و خیلی چیزهای دیگه.»