استیفن رایکِر، الکس هَسلَم و جِی ون باوِ
اولین رویداد سرنوشتساز سال 1961 محاکمهی آدولف آیشمن در اورشلیم بود. یکی از حاضران در دادگاه، هانا آرنت، فیلسوف سیاسی، بود. او هم مثل اطرافیانش انتظار داشت که مسئول کشتار میلیونها نفر، آدمی مخوف باشد. اما مردی در حال طاسی، تقریباً خمیده و در مجموع معمولی را دید. آرنت در آیشمن در اورشلیم نتیجه گرفت که همین معمولیبودن آیشمن در نهایت او را مخوفتر از چیزی میکرد که تصور کرده بود زیرا نشان میداد که هر کسی میتواند مرتکب نسلکشی شود. هیولا «نهفته» در وجود دیگران نبود بلکه در همهی ما خفته بود. آرنت این ایده را در عبارتی خلاصه کرد که هنوز هم از یاد نرفته است: «پیشپاافتادگیِ هولناک و محیّرالعقولِ شر.»
همزمان با محاکمهی آیشمن در اورشلیم، هزاران کیلومتر در آن سوی دریای مدیترانه و اقیانوس اطلس، استنلی میلگرام در آزمایشگاه خود در دانشگاه یِیل سرگرم انجام «آزمایشهای اطاعت از اتوریته»ای بود که بعدها شهرت یافت. به شرکتکنندگان در این آزمایش میقبولاندند که دارند در نقش معلم در تحقیقی دربارهی تأثیرات تنبیه بر یادگیری مشارکت میکنند. اما موضوع واقعیِ تحقیق چیز دیگری بود؛ میلگرام میخواست ببیند که این افراد تا کجا حاضرند در تنبیه کردن جلو بروند.
آزمایشگر به «معلمان» دستور میداد هر بار که شاگردی مرتکب خطای حافظه شد شوک الکتریکی شدیدتری به او وارد کنند. در واقع، «شاگرد» داشت نقش بازی میکرد-همدست میلگرام بود-و از شوک الکتریکیِ واقعی هم خبری نبود. اما «معلمان»- که از این واقعیتها خبر نداشتند-چقدر حاضر بودند که در تنبیه کردن پیش بروند؟ میلگرام این آزمایش را به شکلهای مختلفی تکرار کرد. در مشهورترین شکل این آزمایش، شاگرد در اتاق دیگری جدا از معلم و آزمایشگر مینشست اما این دو نفر دادوفریاد تصنعیِ ناشی از دردش را از طریق بلندگو میشنیدند. میلگرام، در کمال تعجب، دریافت که دو سوم از «معلمان» به افزایش شوک الکتریکی تا آخرین حد (450 ولت)-ادامه دادند-اگر این شوکها واقعی بود، «شاگردان» را میکشت.
simplypsychology
به نظر میرسید که نتیجهی منطقیِ هولناک این است که نه عدهای اندک بلکه اکثریت مردم حاضرند که تا حدی مرگبار از اتوریته اطاعت کنند. بدتر این که این آزمایش در محیطی آرام و عادی انجام شده بود و نه در زمان جنگ یا میدان نبرد که پای مرگ و زندگی در میان است و آدمها سنگدل میشوند. افزون بر این، «معلمها» متأثر از تبلیغات بلندمدتی نبودند که چهرهای غیرانسانی و اهریمنی از قربانیانشان ارائه دهد و آنها را مهیای وحشیگری کند.
میلگرام در توضیح یافتههای خود صریحاً به آرنت و پیشپاافتادگیِ شر اشاره کرد. علاوه بر این، مثل آرنت گفت که تواناییِ مردم عادی برای ارتکاب جنایت ناشی از «بیفکری» است، یعنی اطاعت کورکورانه از مرجع اقتدار و بیاعتنایی به پیامدهای هولناک اعمال خود. به نظر میرسید که علم و تاریخ روایت متقاعدکنندهای ارائه میکنند: آدمهای عادی به طور ذاتی به اطاعت از دستور گرایش دادند و مهم نیست که این فرامین چقدر خطرناک باشد.
هیولایی دمدستی
تنها به فاصلهی چند ماه، آرنت به شیوایی از همان چیزی سخن گفت که میلگرام شواهد و مدارکش را ارائه داد. حالا تصویر کاملی از هیولایی داشتیم که در وجود تکتک ما نهفته بود. یک دههی بعد، در سال 1971، یک استاد جوان دانشگاه استنفورد به نام فیلیپ زیمباردو و همکارانش تصویر واضحتری از این هیولا ارائه کردند. زیمباردو در تحقیق خود چند مرد جوان را به طور تصادفی به دو گروه «زندانی» و «زندانبان» تقسیم کرد و آنها را در زندانی تصنعی قرار داد. زندانبانان چنان خشن و زندانیان چنان پریشانخاطر شدند که ناگزیر پس از شش روز به تحقیقی که قرار بود دو هفته ادامه یابد، پایان دادند. به نظر میرسید که حتی لازم نبود اتوریته یا مرجع اقتداری وجود داشته باشد تا آدمهای خوب به افرادی حیوانصفت تبدیل شوند. گویا مردم به طور ذاتی به نقشپذیری و برآوردن انتظارات مربوط به نقش گرایش دارند حتی اگر دستور صریحی هم وجود نداشته باشد. به تعبیر زیمباردو و همکارانش، وحشیگریِ زندانبان «صرفاً پیامد "طبیعیِ" پوشیدن اونیفرمِ "زندانبان" و اِعمال قدرت موجود در آن نقش» بود.
همان طور که خواهیم دید، این روایت ناخوشایند از یک نکتهی مهم غافل بود و آن این که زیمباردو و همکارانش زندانبانان را چطور توجیه کرده بودند و به آنها چه گفته بودند. اما با این حال، این روایت در نیم قرن گذشته به روایت غالب تبدیل شد. حتی وقتی مطالعات تاریخیِ کسانی مثل دیوید سِزارانی و بِتینا استَنگنِت نشان داد که آیشمن صرفاً یک دیوانسالارِ بیفکر-یا چرخدندهای در دستگاه نازی-نبوده است، باز هم ایدهی «پیشپاافتادگیِ شر» از آگاهیِ جمعیِ ما رخت برنبست و این تصور را تقویت کرد که مردم ذاتاً به انطباق با انتظارات شرورانه گرایش دارند.
هر بار که با وحشیگریِ فاحش، اخلاقستیزیِ محض یا خلافکاریِ بارز دیگری روبرو میشویم، فوری به این آزمایش دمدستی اشاره میکنیم. آن را دفاعیهی «نورمبرگ» خواندهاند چون در این دادگاه جنایتکاران نازی بارها ادعا کردند که «فقط از دستور اطاعت» میکردند. هر گاه پای دیگر رفتارهای مهلکی مثل رفتار شرکتهای دخانیات، پاکسازیِ قومی، استراق سمع توسط روزنامهنگاران نیوز کورپ، و رفتار نظامیان در ابو غریب در میان بوده، باز هم به این آزمایش اشاره کردهاند.
اما هر کسی که نه به داستانهای حاضروآماده بلکه به شواهد مربوط به شرارت علاقه داشته باشد، میداند که در سالهای اخیر همهی مسلّمات قدیمی از بین رفته است. این روند با آزمایش مجدد تحقیق میلگرام شروع شد. خوشبختانه، او مواد خام تحقیقش را به بایگانی دانشگاه ییل سپرده بود. پژوهشگران با استفاده از این مواد خام گفتند که تحقیق دربارهی اطاعت از اتوریته ۳۰ شکل گوناگون دارد. بیشترین توجه به شکلهایی معطوف شده بود که در آن اکثریت آشکاری از شرکتکنندگان از آزمایشگر پیروی کرده بودند اما وقتی به همهی تحقیقات میلگرام دربارهی به اصطلاح «اطاعت» توجه کنید، میبینید که در کل، بیش از نیمی از شرکتکنندگان (یا به تعبیر دقیقتر، 58 درصد از آنها) از دستور سرپیچی کرده و حاضر نشده بودند که شدیدترین شوک الکتریکی (450 ولت) را وارد کنند.
افزون بر این، «معلمانی» که به وارد کردن شوک ادامه داده بودند، کارشان نه ناشی از اطاعت کورکورانه از دستور بلکه ناشی از این بود که آزمایشگر آنها را متقاعد کرده بود که دارند در تحقیق علمیِ مهمی مشارکت میکنند که به سود بشریت است. در واقع، آزمایشگر به جنبهای از هویت آنها متوسل شده بود که به هیچ وجه ذاتاً بد یا شرورانه نبود. به تعبیر دقیقتر، به آنها میگفتند که با مشارکت در این تحقیق به افزایش شناخت بشر از شیوههای بهبود یادگیری کمک میکنند. همان طور که در مقالات تخصصیِ خود گفتهایم، چیزی که اینجا اهمیت دارد رهبری یا «راهنماییِ هویتیِ» آزمایشگر است که از طریق آن «معلمان» را به «پیرویِ متعهدانه» ترغیب میکند. بارها گفتهاند که این آزمایش حاکی از بیرحمیِ شرارتآمیز بشر است اما در واقع، این سنگدلی جعلی بود زیرا ناشی از ترغیب افراد به انجام کاری بود که ظاهراً به نفع بشر بود.
ما مواد خام را تحلیل کردیم تا بفهمیم در سال 1961 در آزمایشهای میلگرام چه اتفاقی رخ داده است. علاوه بر این، خودمان هم با استفاده از روشهای گوناگونی مثل واقعیت مجازی، نقشآفرینیِ حرفهای و مشابهسازی نمونههای آنلاین آزمایشهای میلگرام، آزمایشهای جداگانهای انجام دادیم. این آزمایشها نیز نشان داد که اطاعت خطرناک ناشی از توسل شدید به جنبههای (ظاهراً) مثبت حسِ هویت اطاعتکنندگان بوده است. آنهایی که بیشتر آسیب میرسانند همانهایی هستند که به این پروژهی علمی بیشتر علاقه دارند و فکر میکنند که دارند در پیشبرد امرِ خیر مشارکت میکنند. این همان «امر خیرِ عامتر»ی است که هر نوع آسیب رساندنی را توجیه میکند.
این از آزمایشهای میلگرام. اما آزمایش هولناکتر زندان استنفورد چه؟ از همان سال 2002 که به سفارش بیبیسی آزمایش زندان را انجام دادیم، حدس میزدیم که علت رفتار زندانبانان آزمایش استنفورد هم چیزی غیر از ماهیت واقعیِ آدمی بوده است. در آزمایش سال 2002، زندانبانان را به کاری ترغیب نکردیم و معلوم شد که در غیاب چنین توجیهی، مایل یا قادر به اِعمال قدرت نیستند، به طوری که در نهایت زندانیان دستِ بالا را پیدا کردند و بر اوضاع مسلط شدند.
این امر سبب شد که دربارهی آزمایش استنفورد بیشتر تحقیق کنیم. اینجا و آنجا اطلاعاتی در دسترس عموم بود-از جمله ویدیوی توجیه زندانبانان از سوی زیمباردو-که نشان میداد شاید بیش از آنچه گفته شده آنها را به چنین رفتاری ترغیب کردهاند. اما این اطلاعات محدود و پراکنده بود. شواهد و مدارک کافی برای به چالش کشیدن ادعای زیمباردو مبنی بر «انطباقپذیری» آدمها وجود نداشت، و روایت او همچنان روایت غالب در متون درسیِ روانشناسی است.
بعد از سال 2011 اوضاع عوض شد زیرا زیمباردو هم مثل میلگرام مواد خام تحقیق خود را به بایگانی سپرد. پارسال شماری از پژوهشگران، از جمله تیبو لو تِکسیه-نویسندهی کتاب تاریخ یک دروغ (2018)-یافتههای خود را منتشر کردند. معلوم شد که زیمباردو و همکارانش با مداخله در آزمایش بر رفتار زندانبانان تأثیر گذاشته بودند. آنها نه تنها به زندانبانان گفته بودند که به طور کلی خشن باشند بلکه پیشنهادات مبسوطی به آنها ارائه داده بودند و روشهایی برای تحقیر زندانیان به آنها آموخته بودند (یکی از زندانبانان به نام آندره سرووینا گفته که «ایدههای سادیستیِ خلاقانهی بسیار خوبی» را به او القاء کرده بودند). زیمباردو و همکارانش زندانبانانی را که این پیشنهادات و روشها را به کار میبستند، تشویق میکردند. اما زندانبانانی که همراهی نمیکردند را کنار میکشیدند و به آنها فشار میآوردند تا این روشها را بهتر به کار بندند.
وحشیگریِ واقعی
حالا شاید وسوسه شویم که این تحقیق را نادیده بگیریم و تقریباً آن را از یاد ببریم. اما چنین کاری اشتباه خواهد بود. هنوز مسئلهی مهمی را توضیح ندادهایم. اطلاعات جدید دربارهی نحوهی انجام آزمایش زندان استنفورد این واقعیت را تغییر نمیدهد که رفتار زندانبانان بسیار بد بود. برخی از آنان واقعاً زندانیان را سرکوب و تحقیر کردند، و دیگر زندانبانان هم از این کار جلوگیری نکردند. درست است که همهی زندانبانان به وحشیگری روی نیاوردند اما فرهنگ خشونتآمیز به سرعت ایجاد شد و کسی با آن مخالفت نکرد. حال و هوای حاکم بر محیطهای فاسد و خشن دقیقاً همین طور است، و واقعاً باید این را بفهمیم.
علاوه بر این، به کمک بازبینیِ تحقیق و بایگانیهای استنفورد میتوانیم بهتر بفهمیم که چرا افراد به شرارت دست میزنند. حدود نیم قرن پس از انجام این آزمایش، سرانجام میتوانیم با آگاهی و اطلاع کامل دربارهی علل وقوع وحشیگری، و مخصوصاً چگونگیِ سوق دادن مردم به سوی آن، بحث کنیم.
حالا شواهد و مدارک متقنی داریم که نشان میدهد زیمباردو و همکارانش زندانبانان را توجیه و ترغیب کردند که «خشن» باشند. اما باید بفهمیم که دقیقاً چطور این کار را انجام دادند و چطور-در بعضی موارد-توانستند چند جوان معمولی را به آدمهایی وحشیصفت تبدیل کنند.
وقتی بگوییم «ما» به طور منحصربهفردی بافضیلتایم و «آنها» ما را به خطر انداختهاند، میتوان نابودیِ دیگری را حفظ فضیلت جلوه داد و چنین کاری را ترویج و توجیه کرد.
یکی از مکالمات ضبطشدهی موجود در بایگانی بسیار آگاهیبخش است. پس از شنیدن این مکالمه میفهمیم که دیوید جافی (یکی از آزمایشگران که نقش رئیس زندان را بازی میکرد) سعی کرد تا جان مارک (یکی از زندانبانان بیمیل به اِعمال قدرت) را متقاعد کند که با زندانیان خشنتر رفتار کند. جافی کوشید تا همدلیِ مارک را جلب کند-به او گفت که هدف اصلی عبارت است از افشای شرایط وحشیانهی زندانهای واقعی و جلب حمایت برای انجام اصلاحات در زندانها. جافی گفت برای دستیابی به این هدف مشترک، زندانبانان باید در این آزمایش شرایط وحشیانهای ایجاد کنند. او به مارک گفت که رفتار خشونتآمیزش به پیشبرد این هدف ارزشمند کمک خواهد کرد. به تعبیر جافی، پس از انجام این تحقیق «میتوانیم به همه خبر دهیم که چه کار کردهایم و بگوییم "ببینید، وقتی زندانبانان این طوری رفتار کنند چنین اتفاقی میافتد..." اما برای این که بتوانیم چنین حرفی بزنیم باید ]در این آزمایش[ زندانبانانی باشند که این طور رفتار کنند.»
این کار شباهت چشمگیری به همان روشهای مورد استفادهی میلگرام دارد. میلگرام این روشها را به کار میبرد تا افراد شرکتکننده در تحقیقات خود را به وارد کردن شوک الکتریکی به «شاگردها» متقاعد کند. در واقع، میلگرام به جنبهی خوب و ترقیخواه آدمها متوسل میشد. میلگرام و زیمباردو از افراد نمیخواستند که در کار مضر یا بدی شرکت کنند بلکه از آنها دعوت میکردند تا در کاری ]ظاهراً[ ارزشمند با آنها همکاری کنند (میلگرام در یادداشتهای مربوط به آزمایشهایش این پرسش را مطرح میکند که آیا بهتر نیست این تحقیقات را پژوهش دربارهی «همکاری» بداند و نه «اطاعت»). معمولاً میگوییم که شرکتکنندگان مطیع در این تحقیقات به قربانیان ناتوان آسیب میرساندند اما نباید از یاد برد که خودشان فکر میکردند سرگرم مشارکت در پژوهش مهمی هستند که هدفش کمک به دیگران است.
تثلیث شیطانی
با توجه به اطلاعات موجود دربارهی تحقیقات میلگرام و آزمایش زندان استنفورد، میتوان نتیجه گرفت که تلقین یا رهبریِ فعال، وحشیگری را تسریع میکند زیرا به جنبهی خاصی از فرد مطیع متوسل میشود.
این نتیجهگیری بر فهم ما از قابلیت انسان برای رفتار غیرانسانی به شدت تأثیر میگذارد. به جای این که مثل قبل آسیب رساندن را ویژگیِ ذاتیِ انسان بدانیم، باید بر قابلیت سوق دادن-یا سوق داده شدن-به سوی شر تمرکز کنیم. پیشتر فکر میکردیم که همگی «به طور طبیعی» به پیشداوری علیه دیگر گروهها گرایش داریم، گرایشی که سبب میشود هر منازعهای را ناشی از «خصومتهای دیرین» بدانیم و فکر کنیم که مردم ناخواسته در این منازعات نقشهای خطرناکی بازی میکنند. اما چنین تحلیلی نقش رهبران در تحقیر دیگران، سوءاستفاده از اختلافات قدیمی یا تحمیل نقش را نادیده میگیرد. در واقع، وحشیگریِ جمعی را باید بسیج کرد. بنابراین، اولین گام عملی برای مقابله با آن عبارت است از شناساییِ «بسیجکنندگان» و سپس واداشتن آنها به پاسخگویی و مسئولیتپذیری در قبال اعمال خود.
علاوه بر این، برای این که بفهمیم آدمهای عادی چطور میتوانند به شیوههایی غیرعادی به دیگران آسیب برسانند باید از منظر خود آنها به این امر نگاه کنیم. یکی از مطمئنترین راهها برای سوق دادن مردم به شرارت این است که آنها را متقاعد کنیم که دارند کارِ خوبی انجام میدهند. بسیاری از کارهایی که ناظران رذیلت میشمارند تنها به این علت رخ میدهد که عاملانشان آنها را فضیلت میپندارند. این همان حرف کلودیا کونز در کتاب دوراندیشانهی وجدان نازی (2003) است. موفقیت هیتلر ناشی از این بود که توانست سیاستهایش را پروژهای اخلاقی جلوه دهد. او چنین وانمود میکرد که میخواهد در برابر دشمنی به نام یهودیان، طهارت و پاکدامنیِ آلمانیها را به آنها بازگرداند. استالین هم برای توجیه جنایتهای خود به همین منطق دفاع از گروه بافضیلتِ خودی در برابر دشمنان خیالی متوسل شد. امروز هم داعش و دیگر تروریستها از همین منطق برای توجیه خشونت استفاده میکنند؛ برای مثال، رابرت بائِرز در توجیه حملهی وحشیانهی اخیر خود به کنیسهای در پیتسبورگ به این منطق متوسل شد.
وقتی بگوییم «ما» به طور منحصربهفردی بافضیلتایم و «آنها» ما را به خطر انداختهاند، میتوان نابودیِ دیگری را حفظ فضیلت جلوه داد و چنین کاری را ترویج و توجیه کرد. پیش از این اغلب میگفتند یافتههای میلگرام و زیمباردو نشان میدهد که مردم میتوانند مرتکب جنایتهای فجیع شوند چون مثل مردهی متحرک، بیفکر و بیملاحظه صرفاً دستورات مافوق را انجام میدهند یا انتظارات مربوط به نقشِ خود را برآورده میکنند. اما این تحلیل قدیمی یکی از ویژگیهای روانشناختیِ مهم انسان را نادیده میگیرد. در بسیاری از موارد، عاملان جنایتها تنها به این علت مرتکب چنین فجایعی میشوند چون فکر میکنند که دارند به تحقق هدف والاتری یاری میرسانند. در واقع، هر گونه فراخوانِ گوشخراش برای فدا کردن همه چیز در پای هدفی مهم، خواه جنگ یا پیشبرد علم، را باید نوعی زنگ خطر دانست.
به اختصار میتوان گفت که به نظر میرسد برای مقابله با وحشیگری از قوای فکریِ خود به درستی استفاده نکردهایم. به نظر ما وحشیگری ناشی از ناآگاهی از پیامدهای رفتار خود نیست. رهبری و توسل فعال به هویت، توجیه رفتار بد به عنوان وسیلهای برای تحقق هدفی والاتر، و تجلیل از گروهِ خودی همان تثلیث نامقدسی است که ما را به ورطهی نابودی میکشانَد.
برگردان: عرفان ثابتی
استیفن رایکر استاد دانشکدهی روانشناسی و عصبشناسی در دانشگاه سنت اندروز در اسکاتلند است. الکس هسلم استاد روانشناسی در دانشگاه کوئینزلند در استرالیا است. جی ون باول دانشیار روانشناسی و عصبشناسی در دانشگاه نیویورک است. آنچه خواندید برگردان این نوشتهی آنها با عنوان اصلیِ زیر است: